سه‌شنبه، 30 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

مرتضی قاسمی

مرتضی قاسمی
حاج مرتضى قاسمى، پدر معظم شهيدان »محمود« و »ناصر«( ششم فروردين سال 1300 در روستاى گورت اصفهان به دنيا آمد. پدرش »جعفر« مردى روحانى و اهل فضل بود كه در حوزه علميه درس مى‏خواند. روى منبر، از بى‏دينى مسئولان دولتى مى‏گفت. مردم را دعوت مى‏كرد كه براى بيان حق، از كسى نترسند. محكم رو زانوى خود مى‏كوبيد و مى‏گفت با كمك همين مردم بايد جلو شاه و مامورين رژيم بايستيم. - مردم! چرا ساكت نشسته‏ايد؟ چرا كارى نمى‏كنيد. خودش را نفرين مى‏كرد كه چرا نمى‏تواند حق مطلب را به درستى ادا كند و اسلام را آن گونه كه هست، به مردم معرفى كند و اين كه چرا نمى‏تواند. او روزها به حوزه مى‏رفت و شب‏ها تا صبح، مطالعه مى‏كرد، امام جماعت بود و غروب‏ها، مسير حوزه تا خانه را كه دوازده كيلومتر بود، پاى پياده از گورت تا اصفهان، طى مى‏كرد. او دو دختر و سه داشت. يك دخترش وقت زايمان، از دنيا رفت. مأموران رضا شاه حمله مى‏كنند به حوزه. با چوب و باتوم، سر و تن طلبه‏ها را مى‏كوبند و جعفر كنار حوض پر آب وسط حياط با جاروى دسته بلند كه گوشه حياط بود، به مأمورها حمله‏ور مى‏شود، آن قدر محكم و سريع كه آژن‏ها، پا به فرار مى‏گذارند و جعفر مى‏دانست آنها با تعدادى برخواهند گشت، از حوزه مى‏گريزد. مأموران در جست و جوى او براى تلافى و زندان و شكنجه و جعفر پنهان در پستوى خانه يك دوست، تا چهار ماه. وقتى بعد از چهار ماه كه گمان مى‏كرد، آبها از آسياب افتاده، راهى حوزه مى‏شود. آژان‏ها كه شبانه‏روز در تعقيب او بودند و مى‏دانستند او به همان جا بر خواهد گشت، جلو در حوزه به او حمله كردند، چند مرد، با چوب و باتوم به جانش افتادند و روحانى جوان، زير مشت و لگد مأموران افتاده بود و مى‏خواست داغ يك آه را هم بر دلشان بگذارد، ناله هم نمى‏كرد. آن قدر توى سر و پهلوهايش زدند كه بيهوش شد. عابرى، پيكر بى‏جانش را به خانه رساند. مرتضى سه ساله در آغوش سكينه بود كه پدر را به خانه آوردند، مجروح و خون‏آلود و بيهوش. خونريزى داخلى و جراحات تنش، آن قدر بود كه سه روز بعد، وصيت كرد: »بچه‏هايم را بفرستيد كه سواد بياموزند. نگذاريد ترك تحصيل كنند.« به فرزندانش علاقه بسيار داشت. مرتضى به ياد كودكى‏هايش مى‏افتد: »يكى از برادرهايم چهارده ساله بود، خيلى باهوش. مدرسه مى‏رفت. يك روز كه از مدرسه برگشت، سردرد شديدى داشت. در روستا پزشك نداشتيم. عمويم او را به خوراسگان برد. دكتر او را معاينه كرد. دارو داد ولى وقتى به خانه برگشتند. برادرم مرد.« سكينه تا مدت‏ها از بچه‏ها پرستارى كرد، ولى خانواده‏اش او را به ازدواج مجدد وا داشتند و وى يك سال بعد، طلاق گرفت. گفت: »يك سالى كه از شما دور بودم، هميشه به درگاه خدا دعا مى‏كردم. مى‏گفتم: خدايا همان طور كه يوسف پيامبر را بعد از چند سال به خانواده‏اش برگرداندى، مرا هم به بچه‏هايم برگردان.« خانه‏شان حياط بزرگى داشت. با باغچه‏اى زيبا و پر از دار و درخت. دو اتاق خشت و گلى كنار حياط و يك چاه كه مادر از آن آب مى‏كشيد براى آشپزى و شستشو. سكينه چيزى در بساط نداشت و پشتوانه خانواده را هم از دست داده بود. سر گرسنه بر بالش مى‏گذاشتند. روزها به صحرا مى‏رفتند، براى كندن خار، خارها را به حمامى مى‏دادند تا با سوزاندن آنها خزينه را گرم نگهارد و سكينه با دستگاه، كرباس مى‏بافت. پول اندكى كه به دست مى‏آورد، همه هزينه‏هاى زندگى را تأمين نمى‏كرد و فقر دست و پاگير بود. مرتضى از دوران مدرسه‏اش مى‏گويد: »يك معلم به روستا آمده بود تا به ما درسى بدهد. ما هم با بچه‏ها به مسجد زين‏العابدين در روستاى گورت مى‏رفتيم. هفته‏اى دو تا نان و ماهى دو ريال به معلم مى‏داديم، ولى وضع مالى خوبى نداشتيم. نمى‏توانستم اين پول را به معلم بدهم. به ناچار بعد از شش ماه، ترك تحصيل كردم.« توى مزارع مردم و به كار وجين علف‏هاى هرز مشغول شدم. وقتى عمويش فهميد كه او هر روز نان به صحرا مى‏برد و هيچ چيز ندارد كه با آن بخورد، براى او سيب‏زمينى خريد. مرتضى آن قدر خوشحال شد كه انگار دنيا را به او داده‏اند. مدتى بعد براى چوپانى گوسفندان دايى، رفت، ولى پسردايى مرتب او را كتك مى‏زد. به هر بهانه‏اى. او شش ماه در خانه دايى بود و پس از آن، مادر كه از ابتدا با اين كار رضايت نداشت، آمد و او را به خانه برگرداند. با همين بدبختى‏ها بزرگ شدم. وقت سربازى‏ام رسيد. مرا به پادگان فرح‏آباد اصفهان بردند. برادرم هفت ماه زودتر رفته بود تهران. او هم سرباز بود. آن زمان، جنگ جهانى دوم شروع شده بود. صبح با صداى گروهبان بيدار مى‏شديم. به محوطه مى‏رفتيم. برايمان سخنرانى مى‏كردند. بعد ما را براى نگهبانى مى‏بردند بيابان. يك بار كه آمدم مرخصى، مادرم پول نداشت كه وقت برگشتن به من بدهد. بين راه، سه تا اسكناس پنج ريالى پيدا كردم. خيلى خوشحال شدم. آن موقع، رسم بود كه هر كسى از مرخصى برمى‏گشت، چيزى به سر گروهبان بدهد من يكى از پنج ريالى‏ها را به او دادم. مرتضى بعد از پايان خدمت، به تصميم مادر، براى ازدواج با دختردايى، گردن نهاد. سكينه كه از كودكى پدرش را از دست داده بود و نزد عمه‏اش زندگى مى‏كرد و به خلق و خوى عمه و پسرش آشنايى داشت، به عقد مرتضى درآمد. - توى سربازى، سلمانى )آرايشگرى( ياد گرفته بود. كنار خيابان مى‏ايستادم. با يك لنگ و تيغ، موهاى مردم را كوتاه مى‏كردم. گاهى روى زمين مردم كار مى‏كردم. روستاى خودمان كم‏جمعيت بود. رفته بودم »باچه«. از خانواده دور بودم، ولى براى راحتى آنها كار مى‏كردم. »مرتضى« در تمام ساعات خلوت، به ياد ايام كودكى بود. - مادرم چقدر براى ما زحمت مى‏كشيد. روزها جو را خيس مى‏كرد. شب‏ها پوست مى‏گرفت و مى‏پخت. صبح مى‏داد مى‏خورديم. چغندر پخته به ما مى‏داد. پنبه ريسى و كارگرى مى‏كرد. گندم مى‏كوبيد تا پول درآورد و شكم ما را سير كند و من وقتى به اين همه فداكارى فكر مى‏كردم، بيشتر تشويق مى‏شدم كه كار كنم تا زحمات مادرم را جبران كنم. مرتضى با برادرش از حاج شيخ جواد نجفى ارباب روستاى »باچرم« زمينى اجاره كرده بود و توى آن گندم، جو و هندوانه مى‏كاشت، سه سهم ارباب و يك سهم مرتضى و برادرش. هر سه سال يك بار به محضر مى‏رفتند براى امضاء قرارداد جديد كه مرتضى يادش نرود بايد يك چهارم از كل محصول را بردارد. سال 42 كه تقسيم اراضى شد، ارباب بناى ناسازگارى گذاشت تا آنها را از زمين خود، براند. مرتضى نپذيرفت و عاقبت پنج هكتار از زمين را توافقى )پس از پنج سال( از او گرفت و با برادرش شريك شد. - كم‏كم وضع زندگى‏ام بهتر شده بود. محمود سال 1337 در »گورت« به دنيا آمد و بقيه بچه‏هايم صديقه، بتول، ربابه، مريم، زهرا و ناصر در »باچه«. صديقه و محمود پيش مادرم بودند. براى محمود دوچرخه خريده بودم. به خوراسگان مى‏رفت و عصر كه مى‏آمد، براى آوردن هيزم راهى صحرا مى‏شد. خيلى زحمتكش بود. بعد از ششم ابتدايى به اصفهان رفت و ديپلمش را آن جا گرفت. محمود بعد از ديپلم راهى مشهد شد. دروس حوزوى خواند و بعد به حوزه علميه قم رفت. - استادش آيه‏الله دكتر بهشتى بود. خيلى از خصوصيات اخلاقى و افكار دكتر بهشتى حرف مى‏زد. »گورت« يك مسجد كوچك داشت كه محمود شب‏ها مى‏رفت رو بام مسجد و شعار مى‏داد. مأمورها و بعضى از مردم شاه دوست. دنبالش مى‏كردند. فرار مى‏كرد و مخفى مى‏شد تو صندوق‏خانه‏مان. اعلاميه مى‏آورد و بين دوستانش پخش مى‏كرد. مرتضى از دوران ديوارنويسى و »مرگ بر شاه« نوشتن‏هاى محمود و اين كه همه مردم روستا از كارهاى شجاعانه او حيرت مى‏كردند، مى‏گويد. - مردم مى‏گفتند: اگر شاه نرود، محمود را اعدام مى‏كند. آن قدر مؤمن بود كه حتى ساز و ضرب را در عروسى هم قبول نمى‏كرد. خواهرش سال 55 عروس شد. خانواده داماد، مطرب آورده بودند. از پدر داماد خواست كه بى‏سر و صدا **صفحه=303@ عروسش را ببرد. گفت: حاجى‏جان! تو مكه رفته‏اى. قبر پيامبر را بوسيده‏اى. دست خواهرم را بگير و ببر، ولى پاى مطرب‏ها را به خانه ما باز نكن. مرتضى براى پسرش در قم، خانه‏اى خريده بود و گاه به ديدار او مى‏رفت. با هم به مشهد رفتند و هر صبح، »محمود« بيرون مى‏رفت و غروب برمى‏گشت. ولى از كارهايش حرفى نمى‏زد. ماه‏هاى رمضان و محرم و صفر براى تبليغ به روستاهاى دورافتاده مى‏رفت. - بالاخره هم با يك خانم طلبه آشنا شد و ازدواج كرد. جنگ كه شروع شد، به عنوان مبلغ به اهواز و شلمچه رفت. يك سال برادرش را با خودش به مشهد برد. ناصر هم امتحان ورودى حوزه را داد و قبول شد و رفت شيراز و بعد هم جبهه. براى برادرش نامه نوشته بود: »داداش محمود، من به جبهه مى‏روم. ولى به مامان نگو. مى‏دانى كه مادر دل دورى و بى‏قرارى را ندارد.« از عمليات كربلاى 5 به جبهه رفت و ماند تا اين كه در عمليات فتح 4، روز چهارم بهمن 65 تيرى به ران پايش اصابت كرد. چفيه‏اش را محكم بست و همان لحظه موج انفجار، او را زمين كوبيد و فرق سرش شكافته شد. سينه‏خيز به طرف سنگر رفت و به شهادت رسيد. - سال 67 بود، يك روز مانده به ماه رمضان. محمود آمده بود براى خداحافظى از من و مادرش. قدرى نشست چاى خورد و بلند شد. مادرش ناهار حاضر كرده بود. گفت كه بايد بروم شهرضا، ديدن خانواده همسرم. اگر معطل كنم، فردا اول رمضان است نمى‏خواهم روزه‏ام به خاطر سفر، قضا شود. پيشانى‏اش را بوسيدم و رفت. ناصر به شهادت رسيده بود و او تنها پسرمان بود. سكينه از ديدن او، سير نمى‏شد... »محمود« عازم جبهه شد و سه روز بعد در يكم ارديبهشت 67، نماز ظهر را خوانده بود كه دشمن منطقه را بمباران شيميايى كرده و محمود توسط گازهاى شيميايى به شهادت رسيد. پيكرش را ده روز بعد آوردند. مرتضى خاطرات بسيارى از فرزندش دارد. مرتضى هر وقت فرصت مى‏كرد، به ديدار اقوام مى‏رفت. اقوام خودش و همسرش. سفره را كه پهن مى‏كرديم، خرده‏هاى نان را مى‏خورد. او با حسرتى عميق كه به دلش چنگ مى‏زد، به قاب عكس پسران شهيدش نگاه مى‏كند. - آرزو دارم يك‏بار ديگر قد و بالاى محمود و ناصر را ببينم... كاش روز قيامت، ما را شفاعت كنند.


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.